تقریباهرروز با پیامک،یا تماس بادوستام درارتباطم! 

سوالی که هر بار میپرسن:کجایی؟ وهربارمیگم:خونه !

دیروز عین سه بار تو تایمای‌مختلفی از روز زنگ زد و بازاین 

سوال رو پرسیدو هربار که گفتم خونه! عصبانی شد وداد زد

ینی چی هی خونه خونه؟؟ اینجا که بودی هرروز بیرون بودی

شادتر و سرزنده تر شدی اونجا چرا هی تو خونه ای؟؟ 

خندیدم! ی خنده ی تلخ! 

گفتم اره دچار افسردگی شدم همش تو اتاقمم وفقط واسه وعده های

غذایی میرم پیش خونواده ! حوصله بیرون رفتن ندارم چون تنهام 

چون هیچ دوستی ندارم ،چون آبجیمم ی شهردیگس و هیچکی نیست

باهام بره بیرون. 

گفت پاشو بیاپیشمون خودمون درستت میکنیم،وبازم خندیدم 

نمیدونم این وضع تا کی قراره ادامه داشته باشه ولی خسته شدم

خیلیم خسته شدم از بیکاری، از تنهایی،ازاینکه هرکدوم از دوستام هر

گوشه ی این کشورن ازاینکه ۴سال مغزمو پودم بااین رشته ی لنتی

وحالا کار نیست واسم اینجا، ازاینکه خونوادم نذاشتن برم شهردیگه

وحالا مامان که میبینه افسرده و پکرم،میگه با عموت صحبت کنم که

کلیدای خونشو بده وبری فلان شهر 

و این بار منم که دیگه حتی خستم ودلمم نمیخواد برم تکو تنها شهردیگه

کارکنم ومستقل شم

حتی دلم نمیخواد برم فتا و کاش پسرعمه کارامو اوکی نکنه 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها