خب احساس افسردگی زیادی میکنم

کلی فکر توی سرم میچرخه و الان هم دوسه قطره اشک چکید 

احساسی شاید بیشتر از دفعات قبل وشاید هم کمتر! اما به هرحال این

چیزی از ماهیت قضیه کم نمیکنه 

به در ودیوارای خونه نگاه میکنم ،به این زندگی که خیلی وقته مرده وحالت

یکنواخت دل مردگی به خودش گرفته 

به حوصله ای که دیگه برای تغییر نیست

به بغضی که همین حالا داره خفم میکنه

به سردرد وحشتناکی که هرلحظه انگار قراره سرم منفجرشه

خب وقتی حالم خیلی بده خودمو خفه میکنم با فرندز دیدن ،دیدم قسمتای

زیادیشو دیدم ،خندیدم اما بازم حالم تغییر نکرد

به بعضی ادما فکرمیکنم، به ممد که اگر نت میداشتم قطعا توی تلگرام باهاش 

حرف میزدم و اراحتیام میگفتم و طبق معمول گوش میداد و بعدش بدون 

هیچ حس ترحمی برخلاف بقیه، باحرفاش منو ارومترمیکرد ! 

اون تنها ادمیه که فقط بااون درمورد همه چیزحرف میزنم 

به ف پ فکرمیکنم و اینکه تاچندوقت دیگه که متاهل شه بازهم دوست صمیمی

هم باقی خواهیم موند و درمورد خیلی چیزها صحبت خواهیم کرد یا ن؟ 

زمان ممکنه باعث تغییرمون بشه؟؟ یا گرفتار شدن به مسائل زندگی مثلا! 

تنها ترجیحم اینه که نامزدش عاقلتر شه و تا تقی ب توقی میخوره 

عین بچه کوچیکا نزنه زیرگریه،و سعی نکنه واسه حل مشکلات زندگیش به بقیه

پناه ببره ! 

به خودم فکر میکنم،خودِ رقت انگیزِ این روزام کلمه ی "خسته ام" توصیف

خیلی ناچیزیه در برابر حالی که دارم من خیلی اتفاقات ناگواری رو پشت سر

گذاشتم و زنده ام ولی خستم ولی احساس میکنم روحم مرده

گاهی وقت ها دلم میخواد ی نفر توزندگیم باشه که همدیگرو دوس داشته 

باشیم،اونقدر زیاد که بهش بگم تو عزیزی بیشتر از جون،توقشنگی مثل بارون

ولی حتی از فکر کردن به این رویای شیرین هم خسته میشم 

اوه مگر من چندسالمه؟ دختری تنها وافسرده در آستانه ی ۲۳ سالگی

لابد میخواید بگید هنوز سال های طلایی زندگیت درراهه و میتونی ازالان شروع

کنی به ساختنش و از جوونیت لذت ببر و ال وبل و کلی راهکارای رواشناسی

​​​​​​کوفتی؟!

که خب باید بگم خودم بهتر از هرمشاوری تموم راهکارهارو بلدم اما هیچکدوم

روی من جواب نمیده، ازبچگی تا به الان اتفاقات وحشتناک زیادی توی

زندگیم برام رقم خورد که الان که بهشون فکرمیکنم فقط میتونم خودموبغل

کنم و بگم من خیلی گناه داشتم وخیلی گناه دارم واین هاحقم نبود

نیمه پر لیوان رو ببینیم؟؟ من قوی ترشدم؟؟ ن من قوی نشدم درعوض تمام

این دردا ذره ذره روحم رو خورد و حالا فقط خسته م و جونی برای ادامه دادن

ندارم دیگه 

گاهی وقتا توکوچیکترین چیزا امید و انگیزه ای پیدا میکنم برا ادامه دادن 

به زندگیاما الانهیچی یک هیچیِ بزرگ و توخالی

نمیدونم دلم چی میخواد؟؟ احتمالا دوباره عین دفعات قبل بتونم ازجا پاشم

و کمی حالم رو عوض کنم وباز احتمالا افسردگی های دیگه ای هم درراهن

​​​​​​و این خاصیت زندگیه  

​​​​​​اما کاش این دل مردگی ها از خونمون برای همیشه بره 

بعضی وقت ها دلم میخواد از سیرتا پیاز تموم چیزهایی که از بچگی تاالان

اذیتم کرده،ناراحتم کرده و باعث عصبانیتم شده و عین خوره ی روح شدن

رو برای کسی تعریف کنم،یاحتی بنویسم

اما به اینم که فکرمیکنم بازم خسته میشم 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها